فقط بخوان.همين

ساخت وبلاگ

         ---------داستان وحشتناک رستوران مردگان-----------------

با خانومم راهی شمال شده بودیم تا یه پنجشنبه و جمعه آرام و خوش

داشته باشیم.حدود غروب از خونه راه افتادیم جاده کمی شلوغ بود

اما جارجرود و رودهن رو که رد کردیم خلوت و خلوت تر شد .

حدودا نیم ساعت مونده بود برسیم که به پیشنهاد خانومم گفتیم شام

رو یه جای باصفا بزنیمو بعد بریم خونه مادرزنم اینا.در پی رستوران بودم

اما خبری نبود تو جاده مگس پر نمیزد گه گاهی یک ماشین رد میشد

همینطور گذشت تا به یک جاده انحرافی رسیدیم که تابلوی دست نویس

و کهنه ای بود که روش نوشته: رستوران..

مابقیش مشخص نبود! سری گازش رو گرفتم تو خاکیو بسمت رستوران رفتم

یه دو کیلومتری گذشت دریغ از یه آدم یا ماشین در جاده.خلاصه به رستوران

که بیشتر شکل کلبه ی خرابه ای بود رسیدیم صدای واق واق یک سگ در فضا

اکو میشد و در بین صدای انبوه جیرجیرکها غرق میشد.دستی رو کشیدم

خانومم خوابش برده بود بیدارش کردم و از ماشین پیاده شدیم

هوا صاف و مهتابی بود دور و اطراف پوششی جنگلی داشت و نزدیک به

کوه بودیم هوا کمی شرجی بود.و بوی برنج و شالیزار آدم رو مست میکرد

کلبه چوبی و خزه بسته در دل شب نمایان بود.لامپی کوچک نور زردرنگش

رو در هوا پخش میکرد و پشه ها دورش میرقصیدند.

بسمت کلبه قدم برداشتم و خانومم پشت سرم مرا همراهی میکرد

صدا زدم: کسی نیست؟سلام؟؟؟

پیرمردی ریش بلند درو باز کرد با صدایی مملو از لهجه شمالی و با چهره ای

اخم آلود گفت: سلام.بفرمایید

با شک پرسیدم: ببخشید سر دوراهی تابلو رستوران زده بود

و...

به وسط حرفم پرید گفت: درست آمدید البته یکم دیره ولی غذا هستش

بفرمایید داخل و درو پشت سرتون ببندید.

راستش بنظرم یه کاسه ای زیر نیم کاسه اینجا بود

خلاصه وارد شدیم داخل کلبه دو تا میز پلاستیکی بدرنگی بود

و یه پیشخون کثیفتر بسبک فیلمهای ترسناک!

پیرمرد گفت: جیگر میخورید؟

هر چند زیاد موافق نبودم اما گفتم باشه بیار

پیرمرد به سراغ یخچال کوچکش رفت و سینی جیگر رو بیرون کشید

بعد هم به پشت کلبه رفت و شروع به آماده کردن زغال کرد...

همسرم خسته و خواب آلود بی هیچ حرفی بمن نگاه میکرد

بوی بدی در فضا پیچیده و با بوی نم و چوب کلبه قاطی شده بود

نور ضعیف و زرد رنگ لامپی که بالای سرمان بود تنها روشنایی کلبه بود.

صدای پیرمرد از پشت کلبه کرا بخود آورد: شب اینجا میمونید؟

بلند گفتم: نه ممنون شام رو میخوریم و میرویم

چند دقیقه بعد غذا آماده بود نوشابه ای در کار نبود و یک پارچ آب در کنار سینی بود

از سر ناچاری تا آخرین لقمه خوردیمش مزه ی عجیبی میداد

تغریبا لقمه ی آخر بودیم که چیزی زیر دندونم حس کردم

از دهانم بیرون آوردم یک ناخن شکسته بود حالم بهم خورد نزدیک بود بالا بیاورم!

خانومم با چشمهایی گرد شده مرا نگاه میکرد و از تعجب لیوان آب از دستش افتاد

بسراغ پیرمرد پشت کلبه رفتم تا بهش شکایت کنم خانومم در پی لیوانش روی زمین

میگشت که از بین چوبهای کف کلبه چیزی پیدا کرد و آن دستی قطع شده بود

که زیر چوبها دفن شده بود! هنوز به پیرمرد نرسیده بودم که صدای جیغ خانمم

باعث شد بسمت کلبه بدوم پیرمرد هم پشت سرم آمد

داد زدم: مهسا چی شده؟

خانومم در حالی که دستش جلوی دهانش بود از میان انگشتانش صدای لرزانش

به گوشم رسید: اینجا یه آدم تیکه تیکه شده دفنه!

پیرمرد با تبری که دستش بود از پشت سر بهم حمله کرد سریع متوجه شدم.

و جاخالی دادم اما دستم کمی زخمی شد.پیرمردو حول دادم بسمت دیوار

و تا آمد دوباره حمله کنه دست خانمم را گرفتم و بدو بدو بسمت ماشین دویدم

پریدیم تو ماشین و با عجله سوییچ رو چرخوندم چند استارت خورد و طبق معمول

که همیشه در بدترین شرایط ماشین روشن نمیشه روشن نمیشد!

پیرمرد با تبرش شیشه ماشین رو آورد پایین و همین که دستشو برد بالا تا دومین

ضربش رو به مخم بزنه ماشین روشن شد و با یک دنده عقب سریع ازش دور شدم

پیرمرد با ناتوانی دنبال ماشین کمی آمد اما کم آورد و ما دور شدیم چند ثانیه بیشتر

نگذشته بود که بشدت خواب آلود شدم نگاهی کردم به خانومم دیدم بیهوش شده

فهمیدم تو غذامون عوضی قرص خواب آور شدید ریخته همینکه خواستم بخودم

بیام چشمام روی هم رفته بود کار از کار گذشته بود...!

وقتی چشمامو باز کردم دوباره داخل کلبه بودم به یک صندلی بسته شده بودم

دهانم هم بسته بود نمیدونستم چه اتفاقی افتاده و خانومم کجاست؟!؟

چند لحظه ای گذشت تا اینکه پیرمرد از داخل اتاق بیرون آمد با خنده ای شیطانی

همه چیزو بهم فهموند.کمربندش رو سفت کرد و دوباره به اتاق برگشت

چند لحظه بعد خانومم با صورتش که از اشک قرمز شده بود و دهانش مثل من بسته

بدنش کاملا برهنه و کبود شده بود از عصبانیت تنم میلرزید پیرمرد خنده هاشو بیشتر

کرد سپس کشون کشون خانومم رو بسمت زیر زمین برد آنجا دو زن بدبخت دیگر

بودند که مثل ما قربانی شده بودند!پیر کفتار زنها رو فلج میکرد

و در زیر زمین نگه میداشت مردها رو تکه تکه و قسمتی رو برای کباب بر میداشت

و مابقی رو زیر کلبه دفن میکرد.میدونستم چه سرنوشتی در انتظارمه

لحظه ای بعد پیرمرد از زیر زمین به بیرون آمد و در را قفل کرد.

چاقوی کهنه و زنگ زده ای از جیبش بیرون آورد و بسمتم آمد یک لحظه بعد

آرام آرام شروع به بریدن گردنم کرد خون مثل فواره از گلوم بیرون میپاشید

و از شدت درد گریه میکردم تا سرم کاملا از تنم جدا شد

آخرین چیزی که از دنیا دیدم چهره جنون وار پیرمرد بود که چاقوی خونین رو

بروی زبانش کشید و دوباره در جیبش گذاشت.سپس چشمام برای همیشه بسته شد!

فردای آنروز مهسا وقتی چشماشو باز کرد تمام تنش کوفته شده بود

و سرما تا استخوانش نفوذ میکرد دو زن دیگری که بشکلی همسلولیش بودند

مثل روح پوستشون رنگ نداشت و زیر چشماشان سیاه و کبود بود

با نگاهشان بی صدا با مهسا حرف میزدند.دقایقی بعد پیرمرد که معلوم بود

تازه از خواب بیدار شده وارد زیرزمین شد دستان مهسا رو باز کرد

و همین که خواست پایش رو باز کنه مهسا پیرمرد رو حول داد و کشان کشان

بسمت بیرون زیر زمین رفت پیرمرد با خونسردی آرام دنبالش راه افتاد

هنوز آفتاب درست درنیامده بود مهسا چند قدم بیشتر از کلبه دور نشده بود

که سگ حار و وحشی پیرمرد بدنبالش پارس کنان دوید و چون مهسا نمیتوانست

بدود گرفتار سگ شد و سگ با دندانهای تیزش پای مهسا رو غرق خون کرد

پیرمرد خندان گفت: ایندفعه پاتو به عنوان صبحانه خورد دفعه ی دیگه خودتو

میدم بخوره اگه بخوای فرار کنی.سپس موهای مهسا رو دور دستش پیچید

و بسمت زیر زمین کشون کشون بردش!

وقتی به زیر زمین رسید دید هیچکدام از آن دو زن داخل زیرزمین نیستند

همین که برگشت تبر وسط سینه اش فرود آمد و به داخل زیر زمین افتاد

زن اولی دست مهسا رو گرفت و بسمت بیرون کشیدش

زن دومی هم در زیرزمینو بست و قلفشو زد.

هر سه هراسان دنبال ماشین بودند که پشت کلبه پنهان شده بود

اما سوییچ دست پیرمرد بود!

سگ پیرمرد هم زنجیرش بسته بود و نمیتوانست کاری کند

فقط تهدید کنان پارس میکرد...

نمیتوانستند جایی بروند مهسا دنبال شوهرش میگشت

اما اثری ازش نبود.فقط موبایلش روی میز بود که اونم آنتن نداشت!

مجبور بودند منتظر بشوند تا کسی بیا چون پاها همه زخمی بود و نمی توانستند

درست راه بروند...نیم ساعت بعد یک کامیون از راه رسید

همه فریاد زنان داد زدند: کمک..کمک

مرد میانسالی از کامیون پیاده شد و هراسان داخل کلبه آمد.

مهسا تند تند کمی از قضایا را گفت: مرد سری تکان داد و کشان کشان

مهسا رو سوار کامیون کرد و گفت: من فقط یک نفر جا دارم اینو میرسونم بعد

میام کمک شما؟!؟؟

مهسا داخل کامیون نشست و مرد به داخل کلبه برگشت

چند لحظه بعد دوباره برگشت و راه افتادند مهسا نمیدانست چه خبره

و چه اتفاقی براش داره می افته اما چاره ای جز اطمینان نداشت

مرد هیچ حرفی نمیزد فقط رانندگی میکرد مهسا گفت: جاده اونطرفه

برای چی از اینور میرید؟

مرد پاسخ داد: یه میانبره!

مهسا با نگرانی در فکر بود که ناگهان چشمش بروی داشبورد افتاد و

عکسی که داخلش همان پیرمرد بود و دست بر گردن همین مردک انداخته بودو دید

تازه فهمید که از چاه درآمده و به چاه دیگری افتاده!

اما دیگر دیر شده بود آنها به خانه ی مردک رسیدن

مهسا فریاد زد: دزد عوضی تو منو دزدیدی؟تو هم با اون پیرمرد دست داشتی؟

مرد خنده ای کرد و گفت: درست حدس زدی خانوم خوشگله تو حیف بودی

باسه اون پیرمرد و حالا دیگه واسه منی همین که مهسا خواست حرکتی کنه

مرد اسلحه اش رو در آورد و گفت: حرف زیادی بزنی میکشمت

سپس از ماشین پیاده شدند و مهسا را داخل اتاقی بدون پنجره حبس کرد

و گفت: من برمیگردم حساب دوستاتو برسم و اونجارو گرد گیری کنم .

بعد میام سراغت و باز خنده ای دیگر کرد!اما مهسا اینبار زرنگی کرده بود

و موبایل را آورده بود و جالب اینکه آنجا آنتن میداد مردک فکر آنجارو نکرده بود

صدای حرکت کامیون آمد مهسا سریع شماره پلیسو گرفت و همه چی را گفت:

لحظاتی بعد مرد اسلحه بدست بالای سر دو زن بود و آماده شلیک که

ماموران سر رسیدن و دستگیرش کردند بعد هم آمبولانس آمد و جسد پیرمرد رو بردند

مهسا هم نجات یافت و بعد از چند وقت پاهاشم خوب شد اما جنازه شوهرش قابل

شناسایی نبود و قاطی تکه چند نفر شده بود...

پایان

فقط بخوان.همين...
ما را در سایت فقط بخوان.همين دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ali eali بازدید : 169 تاريخ : جمعه 8 دی 1391 ساعت: 22:17

آقايون كيف كنن عجيب آقايون ... حال كنيد عجيب .... چرا ؟!
امان از دست زن ها
باز هم تفاوتهاي بين مردان و زنان (طنز)
بر اساس يه تحقيق، ۵ سوال وجود داره که زنها بهتره از مردها نپرسند!
پسران از ديد دختران
تفاوت بيرون رفتن پسر با بيرون رفتن دختر
تفاوت دختر در ايران و آمريكا !!!
تفاوت بین دختر ها و پسرها !
تفاوت کتاب درسي دخترانه و پسرانه!! (طنز بسيار خواندني)
تفاوت هاي من و رئيسم
تفاوتهاي بين مردان و زنان
جغرافیای خانوم ها
چرا آقایون زودتر از خانم ها میمیرند؟
چرا مردها..... (طنز)
چگونه يك زن را خوشحال كنيم؟چگونه يك مرد را خوشحال كنيم؟
چند راه گند زدن به اولين قرار
حقیقت دانشگاه از دید دخترا و پسرا (طنز)
خصوصيات دخترها:خصوصيت پسرها
دختر چيه ، پسر چيه
دختر وپسر ندارد، مهم این است كه بچّه آدم باشد!
دخترها و پسرها، اين دو دنياي متفاوت...

.


دعاي دختر و پسر مجرد!! ( طنز ) 2
دعاي قبل از ازدواج
دوستاتون رو منحصرا از بين آقايون انتخاب كنين !!
رازهاي شناخت مردان و زنان
روش های درس خواندن پسر ها و دختر ها
سخنان حکيمانه در باب زن
سیر تکاملی دختر ها و پسرها
شباهت هاي دختر ها و پسر هاي ايروني
علل روابط دختر ها و پسرها
فرق حمام کردن آقايون و خانمها
فرق عروسي رفتن پسرها و دخترها !
من باب آيس پک!
مي دونيد اگه .......
آشنایی بیشتر با تفاوتهای دخترها و پسرها!!
50 نكتهء خنده در مورد مردها !!! طنز
آقا پسرها توی آیینه به خودتون نگاه کردید؟
آقايون نخونند
آموزش پسر بازي
داستان جالب “زن باهوش و آرزو”
از کجا زن بگيريم؟
اعتماد به نفس كاذب در پسران!!
اعلامیه ی مردانه!
اقايان متفکر
اگه پسرا نبودن...
اگه دو تا مرد طالب يه زن باشن
انواع برخوردهاي اجتماعي بين دختر و پسر
انواع مرد ها
براي پسرهاي ترشيده که دنبال زن مي گردند!
برتری پسرها نسبت به دختر ها !
به مرد بودن خود افتخار كنيد....
بهانه هاي پسران
بيچاره پسرها (طنز)
پسر امروزي
پسر بودن يعني چه؟2
پسر هاي ايروني
تقسيم بندي پسرها
پسر بودن يعني چه؟
چرا آقايون زودتر از خانم ها ميميرند؟
چرا خدا مردها را آفريد ؟ tanz

چرا دوچرخه خریدن از زن گرفتن بهتره؟!


چگونه با پيکان قراضه مخ بزنيم
چگونه دل پسرها رو ببريم طنز خانمها ، بانوان، سركاران عليه
چگونه لات بشويم !
چند تجربه مناسب براي پسرها
چند نشانه خيانت يک مرد(طنز)
چند نکته خواندني در باره زنان و مردان
چه شد که خدا چنين موجوداتي (پسران) را آفريد
حقايقي تلخ در مورد مردان
خصوصیات اقایون که خدا وکیلی خودشونم قبول دارن
خصوصيات پسرها وقتي عاشق مي شون...
مقایسه دختر ها و پسر های دهه 60 ؛ 70 ؛80
شـب – خوابــگاه پســران+ شب – خوابـگاه دخــتـران
دوست دختر آزاري + دوست پسر آزاری
24 ساعت از زندگی یک پسر ایرانی (وای خدا)
24 ساعت از زندگی یک دختر ایرانی
خصوصیات دخترها خصوصیات پسرها
تفاوت دخترها و پسرها
راه هاي دوست پسر آزاري!!!
روش هاي دوست پسر پيدا کردن
دختر ها و پسر ها چگونه نيمرو درست مي کنند
دروغ هاي پسران به دختران
روش هاي درس خواندن پسر ها و دختر ها
روش هاي دوست پسر پيدا کردن
روش هاي دوست پسر پيدا کردن
شناسایی و دسته بندی آقا پسرها!
اس ام اس های طنز دخترانه 2
اس ام اس های طنز دخترانه 3
اس ام اس های طنز دخترانه 4
اس ام اس های طنز دخترانه 2
اس ام اس های طنز دخترانه 1
کارایی که دخترای ایرونی عمرا نتوتن انجام ندن!
ميخواهيد بدونيد تو جمع دخترا چي ميگذره؟کليک کن!
وقتي يک دختر ...?
ويژه دخترهاي دم بخت؛ چگونه از ترشيدگي جلوگيري کنيم؟
يک دختر مثل يک آدامس است...
یکی دخترا یکی.....
آموزش با كلاس شدن واسه دختر خانوما
از امتحان کردن دخترها نترسید
اموزش خود کشي براي دختران
بيچاره دخترا ...!
پاسخ به سوالات دخترها یکی از راههای جلب توجه دخترها!
تغييرات دختران در سنين مختلف !!
چطور با یه دختر شروع به صحبت کنید
چگونه دوست دختر پيدا كنيم؟
چگونه یک دختر را بخندونیم و به طرف خود جذب کنیم
چه جوری دخترارو امتحان کنیم؟
خصوصیات دخترای ایرونی
دختر بودن يعني ...
دخترا چند نوع داداش دارن؟!
دخترارو سرگرم کنید تا توجهشون به شما جلب بشه
دختران دانشجوی دانشگاه های دولتی از ترم 1 تا ترم 8:
درد دل دختر با مامانش
دعواي دختر و پدر!!
راهنمای رفتار با دخترها
سوء تفاهم دخترانه
فرق دخترها و پسرها براي کشيدن پول از عابر بانک
مزه شوهر(دخترها مواظب باشند)
هدف آقا ا جلب رضايت شما دختر خانمهاست
شباهت های دختران و پسران ایرونی
علايم عاشق شدن مردهاي ايروني
ده دلیل پسرانه برای زن گرفتن(طنز)
شرایط ازدواج(طنز)
ثبت نام دختر خانمها براي ازدواج(طنز)
راننده زن را چطور بشناسيم (طنز)
قابل توجه پسران دانشجو!(طنز)
کلاسهاي آمادگي آقايان جهت رسيدن به سطح هوشي يک خانم (طنز)
مرد ها چگونه آدم هايي هستند؟(طنز)
مشخصات يك پسر خوب از ديد افراد مختلف(طنز)
کلاس های تخصصی برای خانم ها و آقایون ( ظنز )
چگونه در اولین قرار ملاقات بیشترین تاثیر را بگذاریم؟
آقایون فقط حال کنید....(قابل توجه خانوم ها)
فرهنگ اصطلاحات يک زن
مشخصات زيست محيطي خانم هاي خاطرخواه 2
مشخصات زيست محيطي خانم هاي خاطرخواه
12 تيپ خانم هايي كه بايد از آنها دوري كنيد
برنامه هفتگی خانم های ایرانی
اگه يه روز دنيا دست زنها بيفته چي ميشه؟
امان از دست خانومامون
انواع عروس
برخي خانم ها مثل چي هستند ؟
برنامه هفتگی خانم های ایرانی همش آشپزی آخه؟
پیامهای تبلیغاتی مورد علاقه خانومها
پيشنهاداتي براي عدم ترشيدگي دوشيزگان
جفتك مي زنم پس هستم !!!
چگونه ترشيده نشويم
خانمها رو توصیف کنید؟؟
خانمها مثل چی هستند
خريد شوهر
خواهران قرتی بخونند!
روشهاي مبارزه با بحران بي شوهري
زن از ديدگاه علم شيمي
زن با مرد ازدواج مي كند به اين اميد ك........
زنها به پنج گروه تقسیم میشن!
ازدواج براي آقايون خوبه يا بد؟
زن ها از مردها چه مي خواهند؟
زندگي آقايون از بدو تولد تا بعد از مرگ!!!
سي واقعيت پنهان در مورد آقايون
شش شرط برای مرد بودن
شوهر داري به سبک امروزي
شوهر نمونه !!!! (lol)
شوهر يا ....؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!
طرز تهيه ي شوهر مرغوب
طنز مرد ها+ اينم يک مطلب جالب درباره آقابان
فايده هاي مرد بودن
قوانين مردونه که اگه خانمها بخونن آبروي آقايون ميره!!!
کاربردی،مخصوص هایی که زن گیرشون نمییاد
مرد بايد مرد باشد
مرد مورد علاقه خانمها در سنين مختلف
مرد ها را بهتر بشناسید
وقتي ا دور هم خلوت ميکنند چي ميگن؟؟!!
همه چيز در مورد مردها
یه پسر خوب اینطوریه!
يه پسر خوب يعني؟
يه پسر خوب( وجود نداره)
حدیث از در مورد اهمیت زنان 3
حدیث از در مورد اهمیت زنان 2
حدیث از در مورد اهمیت زنان
19 دليل محكم براي اينكه به مرد بودن خود افتخار كنيد!
30 واقعیت پنهان در مورد مردها
خانم ها و اقایان در شرایط متفاوت چه می کنند؟
افراد مشهور و خانوما

اقایون و خانوم ها چطور از عابر بانك پول می گیرن ؟

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

زنها دو وقت گریه می کنن :

 

۱٫ وقتی فریب می خورن !

 

۲٫ وقتی می خوان فریب بدن!!

یه روز یه دختر دعا می کنه خدایا :

 

من چیزی برای خودم نمی خوام فقط یه داماد خوب و خوشگل نصیب مادرم کن

مرد اولی : امان از دست این زنها ! زنم تمام دارائیمو برداشت و رفت !

 

دومی : خوش به حالت ! زن من تمام دارائی مو برداشت و نرفت !

ابتدا خداوند زمین را آفرید سپس استراحت کرد ، بعد مرد را آفرید سپس استراحت کرد

 

آنگاه زن را آفرید سپس نه خدا استراحت کرد نه مرد نه زمین !!!

باعث توهم نشود؟

------------------------------------------------------------------------------------------------------

امان از دست زن ها

تحقيقات نشان داده که فقط 20% مردها عقل دارند

.......

80% بقيه زن دارند !!!!!!! ؟؟؟؟؟؟؟

 

مردها بر اثر کمبود عاطفه ازدواج مي کنند

بر اثر کمبود حوصله طلاق مي دن

ولي نکته جالب اينه که بر اثر کمبود حافظه دوباره ازدواج مي کنند !!!! ؟؟؟؟؟؟؟

 

مردها سه تا آرزو دارن :

- اونقدر که مامانشون مي گن خوش تيپ باشن !

- اونقدر که بچه شون مي گن قوي باشن !

و مهمتر از همه اينکه :

- اونقدر که زنشون بهش شک داره دوست دختر داشته باشن !!!!!! ؟؟؟؟؟؟؟

 

- بيشتر مردان موفقيت شون رو مديون زن اولشون هستند و

زن دومشون رو مديون موفقيت شون !!!!!!!!! ؟؟؟؟؟؟؟؟

 

مرد اولي : امان از دست اين زنها !؟ زنم تمام دارائيمو برداشت و رفت !

دومي : خوش به حالت ! زن من تمام دارائي مو برداشت و نرفت !!!! ؟؟؟؟؟

 

فقط بخوان.همين...
ما را در سایت فقط بخوان.همين دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ali eali بازدید : 133 تاريخ : جمعه 8 دی 1391 ساعت: 22:17

زنده به گور

چشمامو که باز کردم همه جا تاريک بود .

تموم تنم درد مي کرد .

خواستم سرمو بلند کنم ولي نتونستم .

يه چيزخيلي سنگين و سفت روي صورتم بود .

نمي تونستم خوب نفس بکشم .

احساس نفس تنگي مي کردم .

بوي خاک مي اومد .

خاک مرطوب .

چند بار پلکامو باز و بسته کردم .

يعني چي ؟

اينجا کجاست ؟

دستام محکم به تنم چسبيده بود .

خداي من .. خداي من .... خداي من

چشمامو به هم فشار دادم و زير لب زمزمه کردم :

- خداي من ... نکنه .. نکنه ... خدا خدا خدا ...

حس کردم قلبم ريخته کف سينه ام .

داد زدم .

- آيييييييييييييييييييي ....

صدام که توي گوشم پيچيد وحشت کردم .

هيچکسي نبود .

هيچکس .

سرمو به سمت راست برگردوندم .

اونچيزي که روي صورتم سنگيني مي کرد اومد پايين تر و چسبيد روي فکم .

سرم همونطور موند .

صداي ضربان قلبمو ميشنيدم .

- آييييييييييي تور و خدا يه نفر کمک کنه .

صداي مبهم و گنگي به گوشم مي رسيد .

صداهايي شبيه جيغ و گريه .

گوشامو تيز کردم .

صداها از بالاي سرم مي اومد .

چند متر بالاي سرم .

تموم تنم يهو سرد شد .

يخ بستم .

قلبم براي چند لحظه واستاد .

- يا امام زمان ...

همه تنمو با شدت تکون دادم .

فشار چيزاي سنگيني که روم بود بيشتر و بيشتر شد .

داشتم خفه مي شدم .

- آييييييييييي خدااااا ....

باورم شد .

من راس راسکي

زنده به گور شده بودم .

براي چند لحظه بي حرکت موندم .

از شدت وحشت داشتم قالب تهي مي کردم .

- من نمررردم ...

جيغ زدم.... نعره زدم ...

- کمک....کمک............

صدام توي گوشم مي پيچيد .

صداهاي گنگ بالاي سرم يواش يواش کمتر و کمتر مي شد .

- يا حضرت عباس ... يا امام رضا ... اي خداااااااا

گريم گرفت .

زار زدم .

- آييييييي ....

تکه سنگي که روي قفسه سينه ام بود اومد پايين تر ...

( نمي تونين حتي تصور اينو بکنين که آدمو توي يه تيکه جا در ابعاد يک متر در دو متر بخوابونن روي تيکه سنگاي ريزاونم در حاليکه دورش يه تيکه پارچه رو سفت بستن و توي سوراخاي بينيش و گوشش پنبه فرو کردن و بعدش تازه روي بدنش تيکه سنگاي صاف و پهن بچينن و حتي يه ذره هم بهش رحم نکنن و کيپ تا کيپ سنگ روي سنگ بذارن و بعد حدود صد کيلو خاک بريزن روش ... نمي دونين چه احساسي به ادم دست ميده ... زنده زنده هم که باشي ميميري در دم )

لحظه به لحظه اکسيژن توي قبر ( حالا ديگه خوب مي دونستم که توي قبرم ) کمتر و کمتر مي شد .

آرزو مي کردم کاش زودتر مي مردم و از اين عذاب وحشتناک راحت مي شدم .

با صداي بلند گريه مي کردم .

- ماماننننن ...

( آدم هر چقدر هم که بزرگ باشه و توي هر سن و موقعيتي که باشه وقتي شديدا تحت فشار قرار بگيره و همه درا روش بسته بشه يهويي ياد مامانش ميفته ... نمي دونم چرا ياد باباش نميفته ولي به هرحال من توي اون موقعيت فشار آلود شديدا مامانمو مي خواستم ... مسخره ام نکنين ... خودتونو بذارين جاي من ...)

توي عمرم هيچوقت اينقدر حقيرانه گريه نکرده بودم .

(در مورد مرگ خيلي چيزا مي دونستم و خيلي کتابا خونده بودم و حقيقتا ازش نمي ترسيدم ولي در مورد زنده به گور شده و راه هاي مبارزه با آن هيچ کتابي نخونده بودم و اصلا آمادگي پذيرش همچين موقعيتي رو نداشتم .)

هيچکاري از دستم بر نمي اومد .

ياد مادر بزرگ افتادم که مي گفت هر وقت گير کردي ننه نذر کن .. نذر کن همه مشکلاتت بر طرف ميشه .

توي اون موقعيت بحراني نذر کردم .

- خدايا اگه از اين گور بيام بيرون ( ذهنم کار نمي کرد نمي دونستم چي رو نذر کنم که ارزشش پيش خدا بيشتر باشه ) اگه بيام بيرون همه چيمو مي دم به فقير فقرا ... تا آخر عمرم کاراي خوب خوب مي کنم ... خدااااااااااااااا

چشمامو بستم ( گرچه فرقي نمي کرد چشمام که باز بود هم همه جا تاريک بود )

با حودم گفتم الان که چشامو باز کنم همه جا روشنه و همه چي به خير و خوشي تموم شد .

چشامو باز کردم ... تاريک بود ... هيچ اتفاقي نيفتاده بود .

با تموم انرژي داد زدم .

- کممممکککک ... من زنده اممممم ... کمکککککک .

بوي خاک و هرم گرماي توي قبر داشت واقعا خفم مي کرد .

سرمم که همونطور به طرف راست پيچيده شده بود و اصلا قدرت حرکت نداشتم .

- خدايا غلط کردم ... خدايا غلط کردم ...

( اصلن خصوصيت آدم همينه ديگه ... وقتي مثه خر توي گل گير مي کنه همچين خوب ميشه .. ياد خدا ميفته ... منمن ياد انبوه گناهان کرده و نکرده ام افتادم و با خودم اون ته ته دلم يواشکي مي گفتم شايد اينطوري خدا دلش به رحم بياد و منو بکشه بيرون از اين گور )

- خدايا جون مادرم يه فرصت ديگه ..يه فرصت ديگه بهم بده ... به خدا خوب ميشم ... خدايا ... توبه کردم ... غلط کردم .

( فرض بکنين گرچه فرصشم مشکله ولي فرض بکنيد که يه آدم زنده سه متر زير خاک تنها , در اون وضعيت بحراني چيکار مي تونه بکنه ؟ دست به دامن کي مي تونه بشه ... همه تنهات گذاشتن ... ارزشت به اندازه يه تيکه گوشت شصت , هفتاد کيلويي فاسد پيف پيفو پايين اومده ... عزيزترين کستم حاضر نيس يه ساعت تو رو پيش خودش نگه داره ... بچه ها ازت مي ترسن ... ميان پرتت مي کنن توي يه چاله بعدش روت خاک مي ريزن و يه عده هم دماغاشونو مي گيرن و فين فين مي کنن و زار مي زنن که آيييي چرا مردي ... بعد يه ساعتم تموم ... علي موند و حوضش ... اي دنياي دون ... اي دنياي بي وفا ... همون زن آدم که عاشقت بود يه روزي و واست جون مي داد دم آخري ترسيد بياد از جلو روي مرده تو نگاه کنه ... ترسيد ! آخه زن يه عمر همين صورتو مي بوسيدي ... عاشقش بودي ... هي به خوشگلي شوهرت مي نازيدي بي وفا ... سه ليتر اشک ريختي و بعدش تموم ... )

- خدايا غلط کردم .... تو رو به فاطمه زهرا منو از اين سوراخ بکش بيرون ...

يه لحظه يه صدايي شنيدم ... يه صداي گنگ ... صدا از روبروم ميومد .

قلبم دوباره ريخ کف سينه ام . ( وقتي مي گم ريخ کف سينه ام چون کف پام نمي تونس بريزه چون دراز به دراز بودم و گرنه مي ريخ کف پام )

چشمامو باز کردم ولي چه سود تازه اگه تو گورمم چراغ روشن مي کردن اين پارچه کفن نمي داش چيزي رو ببينم

يهو حس کردم يه چيز نرمي شبيه ... شبيه ... يا حضرت ابوالفضل .. شبيه پوزه موش... موش ...... نعره زدم .... آييييييييييييييييييييييييييي

سرمو محکم برگردوندم بالا ... بينيم گير کرد به سنگ بد مصب و چنان دردي گرفت که زنده به گور شدن و موش و همه کوفت و زهر و مارارو فراموش کردم و دوباره نعره زده اما اين بار به جاي آي گفتم : - آخخخخخخخخخخخخ .

خداي من ... خب معلومه که وقتي بوي گوشت به دماغ موش و جک و جونوراي زير خاکي بخوره يهوو همه سر و کلشون پيدا بشه و به شکماشون صابون ماليده آماده بخور بخور باشن ... وحشتم صد افزون شد .

ياد حيووني به اسم گورکن افتادم که غذاي مورد علاقش لاله گوش آدم ميانساله .

هر دو تا لاله گوشم وز وز کرد .

خبري از موشه نبود ... فک کنم اون از ترس ادم زنده تو گور ديدن جا به جا سکته کرده بود .

از سگ جوني خودم تعجب مي کردم ... هر کس ديگه اي جاي من بود به جان عمه نصرتم در جا قالب تهي مي کرد .

هيچ صدايي نمي اومد ... سکوت محض ... تاريکي محض ... و تنهايي محض .

( با خودم فکر مي کردم احتمالا توي همون موقع همه قوم و خويشا و رفقام دور يه سفره پهن نشستن و دارن پلو مرغ و نوشابه مي خورن و به ريش مرده من مي خندن ... زهي دنياي باطل ... زنده که بودم و ميون اونهمه آدم حس مي کردم تنهام و غصه مي خوردم ... حالا اينجا مي فهمم تنهايي يعني چي ... ديگه واقع اسمم از ليست حضور و غياب آدم زنده ها خط خورده بود و من ديگه وجود نداشتم )

زير بغل چپم مي خاريد ... باسنم درست روي يه تيکه سنگ تيز بود و سرم لابه لاي دو تا تيکه سنگ سفت .

با خودم فکر کردم اگه از اينجا جون سالم به در بردم يادم باشه وصيت کنم اگه دوباره مردم اين بار قبرم يه اتاق سه در چار باشه با روشناييي و کف موکت و حداقل يه خط موبايل با آنتن دهي قوي که اگه باز زنده شدم دستم به يه جايي بند باشه ... و در ضمن حتما يکي ازين تله موشا هم توش باشه ...

گرماي توي قبر کم کم جاي خودش به سرما مي داد .

تنم داشت يخ مي بست .

به جاي تکون خوردن فقط مي لرزيدم .

زير لب مدام همون چن تا سوره رو که يادم نيس از بچه گي کي يادم داده بود غلط غولوط تن تن مي خوندم و و به سبک مادر بزرگ خدا بيامرزم فوت مي کردم که شايد دريچه هاي قبر از شدت فوتاي من باز شه ... زهي خيال باطل .

يهو ياد نکير و منکر افتادم .... تنم مثه آدمايي که لحظه اخر جون دادنشونه يهو به شدت لرزيد .

اگه اينا اومدن چي ؟

يا امام هشتم ....

ولي باز خودمو دلداري مي دادم که تازه اگه بيان و بفهمن که من زنده ام که کاري بهم ندارن و شايد کمکمم بکنن و بکشنم بيرون ...

سردم شده بود .

کم کم از خودم و اميد به نجاتم قطع اميد کردم .

من محکوم شده بودم به مردن .

اونم به بدترين و وحشتناک ترين وضعيت .

توي همين احساس داشتم دست و پا مي زدم که صداهاي گنگي از بالا به گوشم خورد .

صدايي شبيه ... شبيه ... شبيه بيل زدنننننن ... آي خدا جان فداي تو برم مننننننننن ... آي خدااااا ... نوکرتم ....

صداي بيل مثه يه موسيقي رمانتيک و قشنگ ترين ترانه ها توي گوشم مي پيچيد ...

- کمکککککککککک ... من زنده امممم .

فکم چسبيده بود به زمين و فقط دهنمو يه ذره مي تونستم باز کنم و صدام خيلي ضعيف بود .

تازه پنبه هايي که محکم توي سوراخاي بينيم فرو شده بود صدامو تو دماغي کرده بود و شده بود قوز بالا قوز .

يه لحظه با خودم فکر کردم که بهتره ساکت باشم تا نکنه اين فرشته نجات بترسه ازم و رم کنه ...

صدا ها کم کم واضح تر شد .

صداي صحبت دو تا مرد بود و موسيقي خش خش بيل .

گوشامو تيز کردم .

کم کم صداشون واضح شنيدم .

- زود باش ديگه .. الانه که يکي بياد .

- کي مي خواد اين موقع شب بياد تو قبرستون خره ؟ يه دو تا بيل ديگه مونده زرده بکش ...

- حالا تو مطمئني ؟

- خودم ديدم حلقه طلاش به اين بزرگي توي انگشتش برق مي زد ... هيشکيم درش نياورد ...

- اگه حلقه تو دستش نباشه خودتو مي ذارم تو همين گور بغل خوابش باشي ..

- حالا ببين ..

حلقه ؟

حلقه ازدواج من ... دوم دست چپمو تکون دادم ...بعععلههه حلقه ازدواج در کمال ناباوريم توي دستم بود .

اي دل غافل ...اينا چطور يادشون رفته بود اينو از دستم در بيارن .

حلقه ازدواج ... حلقه نجات من ... ديوانه وار در دل قبر ذوق کردم .

- خدايا رحمتتو شکر ... جبران مي کنم به جان مادرم ...

نوک بيل خورد به سنگ بالاي قفسه سينه ام .

- رسيدي؟

- ها ... صب کن ...

به محض اينکه سنگ رو از بالاي تنم برداشت يه موج نسيم خنک واقعااا روح افزا پيچيد توي مشامم و دوباره زندم کرد .

از ترس اينکه مبادا يارو پشيمون کنه ودوباره سنگو بذاره يهو از جا کنده شدم و با تموم وجودم نعره زدم .

- آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآاااااااااااااااااااااااااااا

يارو بدبخت مثه فنر از تو قبر پريد بالا و چنان نعره اي زد که روي نعره منو کم کرد و اون رفيقشم يه جيغ خانومي زد و دو تاشون با هشت پا مثه بلانسبت سگ در رفتن .

آي زنده شدم .

اي همچين حال کردم تو قبر از زنده شدن دوبارم .

اصلا محاله کسي احساسات فوران يافته منو در اون حالت درک کنه .

کفنو جر دادم و با تموم سلولاي ششم نفس عميق کشيدم .

يه نگا به آسمون کردم يه نگاه به حلقه ازدواجم کردم يه قطره اشک از گوشه چشمم سر خورد رو گونه ام ... خدايا شکرت ... حقا که رحيمي ...

دلم به حال اون دو تا بدبخت دزدا سوخت که بد جوري ترسيدن .

از جا بلند شدم .

تموم تنم خيس عرق شده بود و درد مي کرد ولي لذت زندگي مجدد نمي ذاشت چيزي رو حس کنم .

راست که واستادم همچين حال کردم ..

اصلا بند بند تنم حال کرد .

نصف شب وسط قبرستون هيشکي مثه من نمي تونس حال کنه .

نيمتنه بالاي کفنمو پيچيدم دور کمرمو و پنبه هاي گوش و بينيمو در آوردمو با يه يا علي از توي قبر اومدم بيرون .

از دور کور سوي يه نور ضعيف به چشمم خورد .

خواستم بدوم به سمتش که هوس کردم يه بار ديگه توي قبرمو يه نيگا بندازم تا قول و قراريي که با خدا توش گذاشتم يادم نره .

همونطور که زل زدم به کف قبر يه چيزي نظرمو جلب کرد .

خوب که نگا کردم ديدم...

ديدم بدبخت موشه دراز به دراز در حاليکه دس و پاهاش سيخ شده کف قبر افتاده .

بدبخت همونطوري که فک مي کردم از شدت ترس احتمالا قالب تهي کرده بود .

لبخندي زدم و درست مثه مرده هايي که دوباره زنده شدن با متانت و وقار دويدم سمت ساختمون کنار قبرستون .

بقيه اش ديگه خيلي رمانتيکه تعريف نمي کنم .

ولي ...

تا همين الان از ترس زنده به گور شدن

 

فقط بخوان.همين...
ما را در سایت فقط بخوان.همين دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ali eali بازدید : 151 تاريخ : جمعه 8 دی 1391 ساعت: 22:14

خرس هاي قطبي مي توانند تا25 مايل درساعت معادل تقريبا 40 كيلومتر درساعت دويده و182 متردرارتفاع بپرند وهمچنين باتوجه به جنس موي بدنشان،توسط دوربينهاي مادون قرمز قابل تشخيص نيستند.

فقط بخوان.همين...
ما را در سایت فقط بخوان.همين دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ali eali بازدید : 154 تاريخ : جمعه 8 دی 1391 ساعت: 22:13

مشغول تلفننشانه هاي كم خوني:

بامن حرف نزن رنگ پريدگي پوست مخصوصا در نوك انگشتان،لب ها،دور چشم وزبان

بامن حرف نزن خستگي،بي حالي،ضعف

بامن حرف نزن تنگي تفس فعاليتي

بامن حرف نزن سر گيجه

بامن حرف نزن افزايش نبض

فقط بخوان.همين...
ما را در سایت فقط بخوان.همين دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ali eali بازدید : 156 تاريخ : جمعه 8 دی 1391 ساعت: 22:12

وقت تمامدريافت كافي آهن

وقت تمامافزايش جذب آهن

وقت تمامرفع(بيماري هاي انگلي،خونريزي و.....راهكارهاي مبارزه با كمبود هاي غذايي)

وقت تماممصرف مكمل هاي غذايي

وقت تمامتعديل وتنوع غذايي

وقت تمامآموزش تغذيه

فقط بخوان.همين...
ما را در سایت فقط بخوان.همين دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ali eali بازدید : 171 تاريخ : جمعه 8 دی 1391 ساعت: 22:05